دیروز خیلی حالم بد بود
البته رفتم کلاس و اونجا بدک نبود
دامن شانل و ترک و دامن فون مامان رو تموم کرده بودم و شب نخوابیده بودم
گفت شانلت خوبه
ایراد ترکم خیلی ضایع بود
جا کم گذاشته بودم
و علتش رو میگفت اندازه گیریته
گفت با این حال و اوضاعت خوبه
ولی بهم نچسبید و خورد توی ذوقم
رفتم خونه مامان داشتن میرفتن بهشت زهرا
منو رسوندن و برای اولین بار با سورنتوی سعید امدم.
رفتم که ناهار بپزم.
خیلی خسته بودم و کلی فکر کردم تا یه فکر خوب به ذهنم رسید.
شنیسل مرغ
اولین بار بود
سر فریزر رفتم دیدم هنوز دو بسته داریم
نازک برش زدم و سرخ کردم
خوب شد
با نون خوردیم
خیلیم زیاد شد.
سیب زمینی آماده ها رو هم ریختم پاش
خوشمزه شد
مهناز حین سرخ کردن با گریه بهم زنگ زد.
حالش خیلی بد بود
منم به گریه انداخت
شوهر من که کلا تو فاز دلداری نیست.
اصلا درک نمیکنه یا اگه میکنه بلد نیست آرومم کنه.
فقط ناراحت میشه و غر میزنه.
خلاصه.بعد ناهار خوابیدیم.و با زنگ مادرشوهرم زا به راه شدم.
خستم کرده با کاراش.
بیدارمون کرد و شوهری هم گوشی رو داد دست من...
از اونجا دیگه بحث شروع شد...
خلاصه
شب از بس گریه کردم بردم بیرون معجون خوردیم.
قرار شد بیایم پیتزا براش درست کنم
50 هزارتومن خرید کردیم
20 تومن معجون،6 تومن بستنی سنتی،7 تومن سیب زمینی و پیاز و گوجه و فلفل دلمه
از سوپر هم 3 تا پفک و کالباس و ماست خرید شد 53 تومن...
کلا خرید بکنه همینه
دستش به کم نمیره
200 تومن هم پریروز که اول برج بود بهم داد...
و اون روز خیلی روز خوبی بود.
روز اول برج
بعد که رسیدیم خونه معجون خوردیم و رفت سر خرد کردن برای پیتزا
و دوباره دعوامون شد.
خیلی بد میشه یهو
منم بدتر
ولی آخر سر با آتشی خوابیدیم
اما امروز
دوباره سر زنگ مامانش دعوامون شد
و سر حرف مامان که انقدر گرفتار شکمش نباش و ...
ذهنم به هم خورد و قاطی کردم براش...
ولش کن دیگه همین
بیشتر از این ازش توقع ندارم
از هیچ کس دیگه توقعی ندارم
دنیا خیلی بیخوده خدایی!
خییییییییییییلی